شرکتهاصنعت و معدنصنعت ومعدنفرهنگ و هنریادداشت

یادداشت/ روز قلم باید از نگاه گفت! به قلم امیرحسین کاوه

شرح حالی که در گذشته، شکوفه داشته باشد؛ درست مثل ابرهای بهاری‌ست که سایه‌ای می‌آورد ، باری بر زمین می‌ریزد و به امید شکوفه و گندم، صد دانه از هر خوشه راه خودش را می‌ یابد و بازار خودش و نعمتی است که به دست مشتری خود می رسد.

امیرحسین کاوه

فعال حوزه فرهنگ و اقتصاد – مدیرعامل گروه صنعتی سدید

به خاطره‌ها نگاه می‌کنم؛
انگار بر تندبادی سوار شده باشند؛
یادِ ایام با سرعت و غلطان و چرخان از جلوی دیدگانم عبور می‌کنند؛
در پیچشی عمود بر زمانِ حال، یادآوری می‌کنند گذشته‌ی پرشور و شرر را؛ گذشته‌ی بی‌خیالی‌ها؛
گذشته‌ی امیدواری‌ها،
و بوی عطر دستانِ فرو رفته در آب حوض وسط حیاط.
برگ های روی آب و توت های ریخته شده در حوض را کنار می زنم و چند ماهی زرنگ که بارها از دست گربه ی چموش سیاه و سفید فرار کرده اند را می بینم.
گربه های خانگی قدیم به دنبال ماهی بودند و امروز بدنبال غذای خشک گربه پرشین آدی!

شرح حالی که در گذشته، شکوفه داشته باشد؛ درست مثل ابرهای بهاری‌ست که سایه‌ای می‌آورد ، باری بر زمین می‌ریزد و به امید شکوفه و گندم، صد دانه از هر خوشه راه خودش را می‌ یابد و بازار خودش و نعمتی است که
به دست مشتری خود می رسد.
انگار این خاطره‌ها، رو‌نویسی از کتاب زندگی دیگری یا دیگرانی بوده است،
تکراری به قطر تاریخ زندگی بشر.
آن‌ها خوب زندگی کرده‌اند؛ خوب مُرده‌اند و خوب پوسیده‌اند و خاک با کیمیا گری شگفت، بدن آنها را به درختی پُر بار تبدیل کرده و چوبِ آن درخت، بریده شده و در کارخانه‌ی خمیر و سپس به کاغذ کاهی تبدیل شده
و اکنون دستان من قلمی با جوهر زنده و آنلاین دارد که گاهی بی نیاز از آن کاغذ می نویسند !
اما کتاب بی نیاز از کاغذ کی شود و دفتر کی همدمی با قلم را فراموش می کند.

داستان خاک شدن ما، رونویسی نیست بازخوانی خاطرات زندگی انسان همگون است.

انگار جوانِ عاشقی هستی منتظر آخر داستان!
داستانی که حالا تا آخرش رفته‌ای و برگشته‌ای سر خط!
یا یک فیلم تکراری که ده بار دیده ای و امیدی به تغییر پایان آن نیست.

حالا دیگر می‌دانم؛ که هستی و که نیستی!
کی می‌آیی و کی برای همیشه می‌روی!
انگار زندگی در شوق و عشق و ترس و لرز و لذت راحت‌تر از قلم به دست گرفتن و بازنویسی آن است.

در صفحه ای می بینی در مستی زندگی کرده ای و حالا سرمست عاقلی هستی. بازنویسی می‌کنی برای مستانی که تلو‌تلوکنان روی خاطرات تلخ و شیرین تو رد شده‌اند و دست بر دیوار تاکیدات نسل تو گذاشته و گاهی قی می‌کنند و می‌روند!…

و حالا برگ نشانه را لابه‌لای خاطراتم گذاشتم؛ درست همان‌ جاهایی که تو سکوت می‌کردی…
سفید می‌گذارم صفحات دفتر خاطراتم را؛ درست همان وقت که آدرس در دستانم بود و منتظر آمدن دوست بودم تا با هم سفری را آغاز کنیم
ولی نیامده گفتند از این ایستگاه صباحی پیش رفته است!…
سفید بگذاریم صفحات نبودنها را؛
حالا شاید روزی بیاید و خودش صفحات سفید را با قلم خوشنویس خود و با خط خوش‌ بی زمان ، مثل رویش عشق به دور درخت سرو؛ پُر پیچ و تاب بنویسید؛
باید دانست یا باید دید یا باید نوشت، اگر نبود قلم که بنویسد خاطرات هزاران سال بودن های دیگران را و اگر سکوت کرده بود ، شاید نمی دانستیم بشر از کدامین دامنِ پاکِ کوهسار و یا ساحل خروشان دریای معرفت، پا گذاشته و سالم یا مجروح بیرون آمده است.

و چقدر خیس و تَر شده صفحات سفید با قطرات اشک دو چشمه‌ی زلال آبشار صورتهای زیبا!آنگاه که قلم در دست داشته ولی برای نوشتن جرات نداشته است.

وای از کاغذی که تو سفید ببینی و سفید رها شود.
آن وقت کاغذ کاهی درست شده از چوبِ خاک بدنم در قبرِ گلگون دشت سربداران عاشق می‌لرزد و شاید هیچ عاشقی دیگر حاضر به سربداری نشود.
قلمی بزن و این سلسه دوار عشق و جنون را به حرکت درآور و اِلّا خانه‌ی خدا بدون طواف‌گرِ سفید پوش، خانه‌ی بندگانی بی‌سر پناه می‌شود.
و قلم
پرچم ماندگاران است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا